بوی خاک بارون خورده...

بوی خاک بارون خورده...

اشتراک لحظه های ناب
بوی خاک بارون خورده...

بوی خاک بارون خورده...

اشتراک لحظه های ناب

پیشگفتار رمان

آنچه باعث شد من به نوشتن این کتاب رو بیاورم شاید اتفاقاتی پس و پیش عجیب در زندگی افرادی باشد که من با آن­ها ارتباطی نزدیک دارم. دور از ذهن نیست که بخش عمده­ای از این وقایع مرتبط با خود بنده نیز باشد! هرچه هست وقتی جذاب به نظر می­رسد که بدانیم در متن این داستان افرادی بازیگران کلیدی­اند که علی­رغم تصمیمات بزرگی که می­گیرند، خود همیشه با پنداری غیر واقعی از دنیای اطراف آینده را می­سازند: درست همان­طور که همه در برهه­هایی از زندگی خود نوعی از این سردرگمی را تجربه کرده­اند.


ذکر این نکته ضروری به نظر می­رسد که عجیب بودن اتفاقات روزمره به پیچیدگی روابط بین انسان­ها بازمی­گردد، همان­طور که شاید دلیل پیچیده به­نظر رسیدن برخی واکنش­های شیمیائی از عدم شناخت صحیح انسان در مورد عناصر درگیر در واکنش نشئت می­گیرد!

بعضی از شخصیت­ها همیشه در وهمی مه­آلود از حقیقت، زندگی روزمره خود را سپری می­کنند. درست مانند کسی که به نیش مسموم یک زنبور احساس خواب­آلودگی و کرختی وجودش را فرا گرفته است. زهر نیش زنبور آنقدر کشنده نیست که او را از پا در بیاورد ولی تا چند ساعت هوشیاری را از او گرفته است. تا اینجا چندان موضوع نگران­کننده­ای اتفاق نیافتاده چون احتمالا شخص به تدریج بعد از یک دوره نقاهت چندساعته به حالت عادی باز می­گردد. داستان وقتی تأسف­برانگیز می­شود که شخص از مبتلا شدنش به این مرض چند ساعته مطلع نباشد و اینطور تصور کند که رفتارش طبیعی است و اوضاع کاملا تحت کنترل اوست... و ماجرا آغاز می­شود.

 اکثر افرادی که ما در زندگی به آن­ها برخورده­ایم و حتی خود ما، چنان در نقش­های کوتاه­مدت و گذرای زندگی خود غرق می­شویم که خیلی بیشتر از آن زمانی که باید، آن­ها را بازی می­کنیم و چه بسا که نمی­دانیم هنوز به درک درستی از دیده­ها و شنیده­هایمان در مورد این اتفاقات نرسیده­ایم. به­این ترتیب سرنوشت ما رقم می­خورد، بدون اینکه کارگردانی باشد که بگوید ”کااات” و یا اگر هست ما دیگر آنقدر کور شده­ایم که حرفش راهی به مغزمان نمی­یابد!

این داستان زندگی خیلی از ماست. شاید آن لحظه که پشیمان می­شویم نتوانیم آینده­ای نه چندان دور را متصور شویم که همه چیز را تقریبا فراموش می­کنیم و ...

 اشتباهات تکرار می­شوند : به سادگی چرخاندن انگشتی در هوا.

                                                                             

                                                                                 احسان حقیقت خرازی                                                                                                   تابستان 1390

نظرات 9 + ارسال نظر
paras2 شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:41 ب.ظ

akharesh chi mishe??????


torokhoda ghamangiznak tamoomesh nakon man ta ye hafte depress misham.........
mishe har chapteri ke neveshT ro bezari Roo weblog mese serial??????

اینکه آخرش چی می شه بستگی داره به شخصیت های داستان و تصمیماتی که در شرایط جدید می گیرن!
تاثیری که داستان رو ما می ذاره علاوه بر زبردستی نویسنده از حس مشترک ما و آدمای قصه هم ناشی می شه! پس باید دید که صرف نظر از خوب یا بد تموم شدن داستان آیا این دو فاکتور بین من و شما وجود دارن یا خیر!
متاسفانه فکر نمی کنم به خاطر عدم رعایت قانون کپی رایت بشه این کار رو کرد.

ص.ر یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ


همیشـــه بودن

چـاره ســــــاز نیســــت

میـان تمـــامی انســـانها

قــــانون نانوشتـــه ای هســت

که وقتی در دستــــرس نبــــاشی

مشتـــرک مورد نظــر خـواهی شــد...

بودن شاید چاره ساز نباشد ولی از آنجایی که ما هستیم، باید سعی کنیم که در دسترس باشیم برای موفقیت و سعادت!

ص.ر یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ

اشتباه از ما بود
که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم...
دست هامان خالی...
دل هامان پر ...
گفتگو هامان مثلا یعنی ما!!!
کاش می دانستیم هیچ پروانه ای
پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد...
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم...
از خانه که میایی
یک دستمال سفید... پاکتی سیگار... گزینه شعر فروغ...
و تحملی طولانی بیاور...
احتمال گریستن ما بسیار است!!!!

احتمال خیلی چیزها در این داستان می رود!
گریستن، خندیدن، لذت بردن، عصبانیت، تاسف و ...

مرجان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ب.ظ

برایم قصه نگو...
آخر تمام قصه هات
تو شهرزادی
و من
کلاغی که به خانه نمی رسد...

شهرزاد هر شب قصه ای می گفت تا جان دخترانی را که پیش از او هر شب پادشاه دستور قتل آن ها را صادر می کرد نجات دهد...

او خوب می دانست که هیچوقت کلاغ به خانه نمی رسد
چون کلاغ خبرهای بد همراهش داشت و همان بهتر که هیچوقت نرسد
نیکی کردن را که یاد بگیریم دیگر پر خواهیم بود از خبرهای خوب ...
و دیگر کلاغ نیستیم...
و آنگاه است که همیشه می توانیم به خانه برگردیم!

ص.ر دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ق.ظ

یک پیک
به سلامتی روزهایی که نخواهیم داشت
چه فرقی میکند ، چه کسی می گوید
نوش
سیگار و ویسکی و زندگی
همه تلخند !!!

جالب اینجاست که اینها را همه دوست دارند! با تمام تلخی شان...

ص.ر دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:17 ق.ظ

بــعضی زخمها رو باید درمان کنی تا بتونی به راهت ادامه بدی ...
بــعضی زخمها ،
باید باقی بمونه تا هیچوقت راهت رو گم نکنی.!

بعضی زخم ها هم هستند که می دانی درمانی ندارند.
ولی ترجیح می دی برای فراموش کردن دردشان، در راه با کسی شبیه به خودت همسفر شوی!

ص.ر دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 ق.ظ

تمام چیزی که باید از زندگی آموخت ، تنها یــــک کلمه است
.
.
.
.

"میگذرد"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

ولی دق می دهد تـــــا بگــــــــــــذرد......!!




انتظار زمان را طولانی می کند...
و بله: دق می دهد...

ص.ر دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ق.ظ

جلوی ضرر رو از هر جا بگیری فایده است و هیچوقت برای اصلاح معایب دیر نیست!

برف پاک کن پیکان از سال 1348 تا 1380 در جهت اشتباه گردش می‌کرد و تازه ایران‌خودرو فهمید که ای داد و بی‌داد برف پاک کن هم باید همزمان با تغییر محل فرمان از راست به چپ جهتش عوض می‌شد و بالاخره تغییرش داد! درسته که 32 سال طول کشید اما بالاخره درست شد ! پس هیچوقت برای اصلاح اشتباه و نقایص دیر نیست.

پانوشت: پیکان در اصل ساخت انگلیس بود و فرمانش هم در سمت راست قرار داشت و بعد از ورود به ایران تغییر کرد، جهت اطلاع دوستانی که نمی‌دانستن

ولی شاید بهتر باشد وقتی که فهمیدیم راه را اشتباه آمده ایم سریع برگردیم.
قبل از اینکه دیگر وقتی نباشد...

ص.ر سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ق.ظ

یکی از دوستان شیوانا صنعتگری ماهر در شهری دور بود. روزی شیوانا از آن شهر می‌گذشت. نزد دوست صنعتگرش رفت. صنعتگر با خوشحالی شیوانا را نزد خود برد و در حین پذیرایی سفره دلش را گشود و گفت: "اوضاع زندگی چندان بر وفق مراد نیست. ایام سختی را از سرمی‌گذرانم و با وجودی که درآمد خوبی دارم ولی شرایط کاری‌ام خیلی سخت است. مانده‌ام با این سختی چگونه کنار بیایم و فردا که سرکار می‌روم آن شور و نشاط مورد نیاز برای سر پا ایستادن را از کجا به دست آورم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "فرض کن همین الان به تو فرصت می‌دادند تا دوباره متولد شوی و زندگی جدیدی را شروع کنی. با فرض این‌که همه این دانش و تجربه و اطلاعاتی که الان داری را هم همراه خود داشته باشی. در این صورت دوست داشتی کجا بودی و چه شغلی داشتی؟"
صنعتگر کمی فکر کرد و گفت: "خوب اطلاعات و تجربیات من الان فقط به کار من می‌آید. مثلا اگر آرزو کنم طلاساز و یا کشاورز، طبیعی است که تجربه و دانش الان من آن موقع چندان به کارم نمی‌آمد و در نتیجه باید دوباره از زیر صفر شروع می‌کردم. پس بنابراین آرزو می‌کردم که همین چیزی که الان هستم می‌بودم و همین جایی که الان هستم برمی‌گشتم."
شیوانا گفت: "این آرزویی که می‌گویی همین الان برآورده شد و تو دوباره به زمین برگردانده شدی تا زندگی جدیدی را برای خودت رقم بزنی. همه آن شرط ها هم رعایت شد، تمام تجربیات و دانش گذشته‌ات هم از تو گرفته نشده است. حال بگو چه می‌کنی؟"
صنعتگر خندید و گفت: "هرگز این طوری به زندگی‌ام نگاه نکرده بودم. خوب چون تغییر کرده‌ام و هیچ تعهد و وابستگی ذهنی به گذشته ندارم پس همه چیز را از نو طرح‌ریزی می‌کنم و برنامه‌هایم را دوباره به گونه‌ای می‌چینم که سختی و زحمت کارم دایمی نباشد و به مرور کارها راحت‌تر و ساده‌تر شود. اگر هم علاقه‌مند به کشاورزی باشم از همین امروز مزرعه کوچکی برای خودم دست و پا می‌کنم تا مهارت کشت و زرع را هم به مرور یاد بگیرم تا اگر دوباره بخواهم آرزو کنم متولد شوم بتوانم کشاورز بودن را هم انتخاب کنم!"
شیوانا با تبسم گفت:" و هرگز فراموش نکن که همیشه آنهایی که می‌خواهند زندگی نوی را شروع کنند سرانجام مانند تو به این نتیجه می‌رسند که آن زندگی نویی که دنبالش هستند نقطه شروعش همین جایی است که الان ایستاده‌اند و آن آدمی که قرار است از آن نقطه شروع به حرکت کند هم کسی غیر از خود آنها نیست!"

داستان قشنگ و آموزنده ای بود
ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد