بوی خاک بارون خورده...

بوی خاک بارون خورده...

اشتراک لحظه های ناب
بوی خاک بارون خورده...

بوی خاک بارون خورده...

اشتراک لحظه های ناب

تو می دانی همیشه با تو می مانم...

تو می دانی که در دلتنگی های هر شب و روزم:

فقط یاد تو می افتم.

تو می دانی ، نمی دانی؟!

تو می دانی که چه سخت است...

که بی عطر تو تنها بود و از امید حرفی زد!


کنار عکس های سرد و پر غصه ، دلم جایی دگر مهمان درد توست ...

من این را خوب می دانم که در دلتنگی های پر ز اندوهت

تماشا می کنی هر دم صدای ناله هایم را!

و تو هستی ،

همیشه در کنار من.

همیشه خاطرت سبز است،

همیشه با تو می مانم...


ولی می دانم اکنون با منی بی من!

نشو غافل ز یاد من ،

اگر حتی ز عمق فاجعه دلشوره روید ...

نشو غافل ز اعماق وجود من ،

که هر لحظه، به یادت چون درختی،

کز همه دنیاش بی زار است، می سوزد.


نکن گریه برای من ، 

فقط یک لحظه یادم کن:

که دریابم تو هستی در کنار من ...


همیشه خاطرت سبز است

همیشه با تو می مانم...

نظرات 51 + ارسال نظر
paras2 چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 ب.ظ

wow!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این احساس ابرازات دقیقا به چه معنی بود؟

سارا چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:49 ب.ظ

این شعر کیه؟
می شه کتابشو معرفی کنید.

شاعر خود بنده هستم. ولی همچین آش دهن سوزیم نیستا!
داستان و شعر پراکنده زیاد دارم ولی فکر نمی کنم در حد کتاب باشن!
به هر حال ممنون: راستشو بخواین کلی انگیزه گرفتم.
پس منتظر شعرا و داستان های کوتاه بعدیم باشید ...

ن.صادقی چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:56 ب.ظ

عالیه! ادامه بده

شرمنده کردین. چشم.

paras2 چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:06 ب.ظ

afarin......kheili ghashang boood..& kheili ba ehsaasss....montazere she'ra &d astanaye kootahet hasTmaaa.... ghol bede zood beneVC....

شرمنده ام نکنین دیگه
چشم
اگه لایق بودیم چشم پرستو خانوم!

مرجان پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ

ما با آنچه بدست می آوریم می توانیم زندگی کنیم ، اما آنچه که میدهیم زندگیمان را میسازد...

پس می دهم هر آنچه در زندگی بدست آوردم برای تو ...
تا بدانی که همیشه با تو می مانم... تو می دانی! نمی دانی؟

عاطفه جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ

همیشه خاطرت سبز است

همیشه با تو می مانم...

Tnx

ص.ر شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ

هر شب که می خواهم بخوابم
می گویم
صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ
وانمود می کنم
هیچ دل تنگ نبوده ام
صبح که بیدار می شوم
می گویم
شب، با چمدانی بزرگ می آید
و دیگر
نمی رود

اگر هر شب ز عمق فاجعه دلشوره روید:

و هر دم در سحرگاهان ز تنهایی به خود چون مار پیچیدی...

نکن گریه برای من ،
فقط یک لحظه یادم کن:
که دریابم تو هستی در کنار من ...

همیشه خاطرت سبز است
همیشه با تو می مانم...

ص.ر شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ب.ظ

هرگر فورا بدبختی کسی را باور نکنید .
بپرسید که می تواند بخوابد یا نه ؟ ...
اگر جواب مثبت باشد همه چیز روبراه است .
همین کافی است ! ...

خواب یا توهم خواب؟! مسئله این است!

به زودی پیشگفتار رمان بلندی رو که نوشتنش رو شروع کردم می ذارم برات تا ببینی بین خواب و خواب آلودگی فاصله ایست به اسم "هوشیاری"

paras2 یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

shoma roman ham mineVC?
che jaleb.....
Mr truthboon dar matalebe ba'D yezare darmorede karaE ke nemikonin sohbar konin!!!!!!!!!

تنها کاری که هنوز انجام ندادم و قراره در درازمدت به عنوان هدف بهش جدی فکر کنم پیرزن خفه کردنه!

مرجان دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:13 ب.ظ


مساوی شدیم
من آنقدر خواستمت که نخواستنت را ندیدم
تو آنقدر نخواستی که هیچ چیز از من را ندیدی

می خواهمت در هر نفس
تا جان ز تن بیرون رود

همیشه با تو می مانم
اگر حتی نبینی بودنم را
همیشه خاطرت سبز است
اگر حتی ز خاطر بردی آخر نام سردم را...

مرجان دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:07 ب.ظ


بغض هایت را
برای خودت نگه دار...
گاهی سبک نشوی،سنگین تری

گاهی وقتا بهتره کسی نفهمه غصه داری!
اینحوری راحت تر می تونی ضعف هاتو پنهون کنی...

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ب.ظ

حوّا هم که باشی

من آدم نمی‌شوم

پس بی‌خودی جای بووسه

سیب تعارفَ‌م نکن!

ما هیچوقت آدم نمی شیم!
وبه بهانه گرسنگی می خواهیم همه بوسه های عالم را از درخت بچینیم!

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ

آنقدر غمگین بود آهنگی که آن نوازنده دوره‌گرد می‌نواخت که مطمئن بودم یا خودش و یا سازش عاشق تو شده است!!


این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است...

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ب.ظ

تحمل تنهایی از گدایی محبت بهتره......!
مگه نه؟!
"شیوه ای برا خر کردن دلم"
ولی دلم دیگه آبدیده شده گول نمیخوره!

ولی واقعا بهتره نباشی اگه قرار باشه که باشی و بدون عشق و محبتش باشی!

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:28 ب.ظ

همه میگن بخشش از بزرگان است .. من بخشیدم و هیچکس بهم نگفت چقدر بزرگ شدی .. همه گفتند بلد نبودی حقتو بگیری !

بزرگان؟!
همه اونایی که ادعای بزرگیشون می شد سکوت بخشش من رو گذاشتن پای گناهکار بودنم و پشیمونیم!!!

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ب.ظ

وفادارى؟ ....... خدا بیامرزدش
صداقت؟ .... یادش گرامى
غیرت؟ ..... به احترامش یک لحظه سکوت
معرفت؟ ..... یابنده پاداش میگیرد
مرام؟....... قطعه شهدا
...عشق؟ ..... از دم قسط..
واقـــعــــا به کــــــجـــــــا چــــنـــــیـــــــن شـــــتـــــابـــــان؟؟؟


کاش یکی پیدا می شد عشق و معرفت رو دارو می کرد و روزی سه نوبت به اونایی که ادعای عاشقی و پاکیشون می شد تزریق می کرد شاید شفا می گرفتن!!!

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ب.ظ

ما که دخترانمان را زنده به گور نمی کردیم،
اعراب آمدند و به ما آموختند که چگونه بدون کندن گور , دخترانمان را در زنده بودن
بمیرانیم.
...
ما که زنانمان را ارج می نهیدیم، اعراب آمدند و
به ما آموختند که زن به عنوان انسان ارزشی ندارد و می توان هم زمان چندین زن
اختیار کرد چرا که احساس زنان اهمیتی ندارد.

ما که بر دخترانمان قیمت نمی گذاشتیم، اعراب
آمدند و به ما آموختند که دختر کالایی است که می توان با دادن سکه و چانه زدن بر
سر قیمتش وی را از خانواده اش خریداری نمود!



عجب!!!!!!!!!

جالب اینجاست که دخترامونم باورشون شده که قیمتشون به همین چندتا سکه س!
وااای به اون روزی که کسی شرافت و آبروش رو با دلگرمی اون سکه ها به حراج بذاره...

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ

من یک زنم .


هر چقدر هم که ادای محکم بودن را دربیاورم ،


هر چقدر هم که ادای مستقل بودن ،


اینکه " ممنون ! خودم از پسش برمی آیم . "


باز هم ته تهش


...به آن سینه پهن مردانه ات نیاز دارم ؛


به دست هایت حتی .


نمی دانی چه لذتی دارد وقتی تو از خیابان ردم می کنی !

این نیاز دو طرفه س!
زن ها اونو خوب ابراز می کنن در حالی که مردا اصلا فکرش رو هم نمی تونن بکنن که می شه این کار رو کرد.

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ب.ظ

همیشه در سختی ها به خودم میگفتم:

این نیز بگذرد

هنوز هم میگویم

......



اما این عمر من است که میگذرد نه سختی ها!


و هر روز از روز قبل اوضاع بدتر می شه!
تنها راه تحمل کردنش اینه که سخت نگیری!

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:08 ب.ظ

نداشتن تو یعنی اینکه دیگری تو را دارد.

نمی دانم نداشتنت سخت تر است؛

یا تحمل اینکه دیگری تو را داشته باشد!!

وقتی نباشه دیگه هیچی مهم نیست!

ص.ر دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ب.ظ

دل من تـنها بـود ،

دل من هرزه نـبـود ...

دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا

به کجا ؟!

معـلـوم است ، به در خانه تو !

دل من عادت داشـت ،

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

دل من ساکن دیوار و دری ،

که تو هر روز از آن می گـذری .

دل من ساکن دستان تو بود

دل من گوشه یک باغـچه بـود

که تو هر روز به آن می نگری

راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!

دل تو در قفس سخت و عجیبی است که در هر لحظه
آرزوی تپش و کشف حقیقت دارد!

دل تو در پی احساس غریبی است و تو می دانی:
که ز اوهام غم انگیز عشق،
دیر و زود است که دل باید کند!

paras2 سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:56 ب.ظ

vaghan affariiin...beBn she'ret che ghoghaE karde!!!!!!!

az tahe dellam migam ba in webloge jaleBi ke rah andakhT& sh're ghashangi ke neveshT

همیشه خاطرت سبز است......

ممنون از لطفت
دوس دارم بهتر از اینا باشه این وبلاگ و بدون حمایت و دلگرمی شما دوستای عزیز ممکن نیست!
امروز پیشگفتار رمان بلندم رو می ذارم تو وبلاگ شاید با ایده هایی که شما بهم می دین بتونم داستان رو به سمتی ببرم که شخصیتا با واقعیت زندگی شما خلق بشن!
منو در جریان تجربیات جالبتون از زندگب بذارید .
حتما بعضیاشو به عنوان پست جدید با اسم خودتون چاپ می کنم و تو نوشته هام ازش استفاده می کنم.
بازم ممنون.

مرجان سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 ب.ظ

به من نگاه کن!
کدام واقعی تریم؟
من که هنوز دارم تو را می بینم،
یا تو که هیچ وقت ندیدی
که نگاهم به توست

واقعیت تنها درک لحظه ای ماست از حقیقتی که دیگران به ما معرفی کرده اند!
و چه بسا این حقیقت آن قدر تلخ باشد که روزی که از آن مطلع شویم، شیرینی دروغ های آن ها را فراموش کنیم!

مرجان سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ

حالا در چشم های هم ساکتیم
بیا و بنشین پشت پرچین احساسم
و ببین
بغضهای لرزانم حکایت یلدایی است
که میان شبق گیسوانم گم بودی
...و لبانم روی امواج بوسه هایت می رقصید

سبد سبد دلتنگی بیاور
و درو کن درد های مرا
و بدان که در سکوت چشمانت
هر دم خواهم مرد

...

دردهایی که تمام نمی شوند، درو کردن نمی خواهند.
مانند چشمانی که به دروغ گفتن عادت کرده اند و شاید بهتر باشد آن ها را به حال خود رها کنی...

مرجان سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ب.ظ



کی دست از سرم بر می داری؟
می پرسم که بدانم
کی می میرم..

می میریم بی آنکه خیال بودن عزیزانمان دست از سر تنهائیمان بردارد...

ص.ر سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ب.ظ

قطارمی رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

ومن چقدرساده ام

که سال های سال

درانتظارتو

کناراین قطار رفته ایستاده ام

وهمجنان به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام......

رفتنی ترین قطار هم روزی باز می گردد...
مهم آن است که ایستگاه سر جایش باشد...

مرجان چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ق.ظ


تمام این شهر یک طرف،
تو یک طرف...
خیالت راحت باشد،
من
طرفِ تو را
به مردم این شهر نمی دهم...

هر طرف را بنگری مردمی را می بینی که طرف حقیقت را هیچ نمی گیرند چون تلخ ترین واژه ها را در خود دارد، و شاید واقعی ترینشان را...

مرجان چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ق.ظ



اصرار من به حضور تو در شعرهام
به خاطر خودم نیست
باید از تو
...تصویر دقیقی به مردم جهان بدهم،
روا نیست کس دیگری مثل من درد بکشد...

دردها را ده باره و صدباره می کشند مردم:
چون فراموش می کنند که درد سریع می آید و آرام آرام می رود!

مرجان چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:17 ق.ظ


آغوش
ترکیب پیچیده ای ست
از من و خیال تو
که هرشب
مثل سایه
روی دیوار خانه
می افتد...

شمع ها را خاموش کنید تا سایه ها گریزان شوند
تنهائی و یکی شدن زیبا ترین مفهوم آغوش است...

مرجان چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ


پلک می‌زنی
و هر چقدر بره‌هایت را می‌شماری کم می‌آوری
به رویاهایت اخم می‌کنی
و عاقبت
با سمفونی فنرهای تخت اسیر می شوی
...وسط کابوس‌هایت
جنگ چریکی می‌کنی
با بی‌محلی دخترهایی
که یکی در میان به ریشت خندیده‌اند
و چیزی نگذشته باید
ملافه‌ی سفیدت را رو به اهتزاز در بیاوری
لبخند بزن
روزی که آغاز می‌کنی
خیال آشفته‌ی شبی است که گذرانده‌ای
و تعبیرش توی هیچ کتابی پیدا نخواهد شد
صدقه‌ای بیانداز
و ساعتت را کوک کن
تا وقت خواب به موقع
از بیداری سنگینت بپری

(احسان مرداسی)

ممنون از شما و احسان مرداسی عزیز

مرجان پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ


به اینجام رسیده ای
که دیگر
جایی نمانده برای خودم
بس که گرفته ای جای مرا،
اینجا بدون تو
جای من نیست...

جای دیگری باید دنبال خودم بگردم...
آخر همه جا هستم و آنجا نیستم...
جایم فقط کنار توست...
آیا جایم را کنار خاطرات رنگ و رفته ات خالی می کنی آن روز که در قلبت جایی ندارم؟!

مرجان پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:29 ب.ظ


دستم به تو نمی رسد،
حتی در شعرهایی
که با دست خودم می نویسم..
پس همچنان
در ارتفاع دورترین استعاره ها بمان!،
مباد
که دست کسی به تو برسد...

دست شاعر از مخلوقات استعاره گونه اش همیشه کوتاه است چون نمی تواند آن ها را در آغوش بکشد و گرمی اشک های یک پری دریای را که بر شانه هایش تکیه کرده، روی بدن برهنه اش لمس کند.

ص.ر پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:05 ب.ظ

شاعر که باشی ...

هیچ کس جدیّت نمی گیرد ...

حتی اگر بگویی " دوستت دارم " ...

می گویند : " وای ...

.

.

.

چه شعر زیبایی ... !! "

خوش به حال شاعران که هیچ کس جدیشان نمی گیرد و نمی تواند جدی جدی له شان کند

مرجان جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ق.ظ


تکلیف مرا معلوم کن!
از نبودن توست که اینهمه می نویسم؟
یا از بودنت؟
...چقدر از تو بنویسم
که تکلیفم معلوم شود...؟

آنکه تکلیف خود را نمی داند نمی تواند تکلیف دیگی را معلوم کند!
من این را با تمام وجودم در زندگی حس کرده ام...

مرجان جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ب.ظ

تو
باز مانده ی آخرین نسل معشوقانِ جهانی
بدون بوس و کنار
بدون آغوش..
شاید حتی وجود نداشته باشی،
بی اینهمه اما
هنوز
دوستت دارم...

وقتی خیال تبدیل به واقعیت می شود، ما آنقدر هول می شویم که با دست خودمان حقیقت را زنده به گور می کنیم و سپس تنهائی و حسرت پایان ناپذیرمان را تا ابدیت جشن می گیریم...

مرجان جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ب.ظ

بی تو هم می شود نوشخواری کرد ؟! ... تو مزه ی تلخ ترین شرابهای عالمی ... دوستش داشتم

حقیقت هم مانند شراب می ماند اما مستی اش تا ابد می ماند...

مرجان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ب.ظ

فقط یک لحظه یادم کن:

که دریابم تو هستی در کنار من .. همیشه خاطرت سبز است

همیشه با تو می مانم...

اگر حتی ز عمق فاجعه دلشوره روید...
نشو غافل ز یاد من...

مرجان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ


تو چنان زیبا شده ای میان شعر هام،
که گمان نکنم خودت هم بدانی
این که داری می خوانیش
خودِ تویی...

زیبا ترین لحظات بودن لحظاتی است که ما متعجبانه چهره واقعی خودمان را در آینه رفتار دیگران نظاره می کنیم!
چه زشت و چه زیبا باید این حقیقت را پذیرفت که : این منم، من!

مرجان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ


ازین دوستت دارم
به اینکه هوای تو را دارم
که دارم این لحظه را
که دوستت دارم....
همه ی اینها را دارم
جز همین تو را
که دوستت دارم ...

داشتیم آنچه را که از بس دوستش داشتیم فکر می کردیم همیشه خواهیم داشتش!!!

مرجان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

سالهاست که طرف او را به کسی نداده ام، نه فقط به مردم این شهر که به همه مردمان دنیا .... او طرف من می ماند .... چه لطافتی دارد این خیال ....

از یک جایی به بعد
دیگه نه دست و پا می زنی
نه بال بال میزنی
نه دل دل میکنی
نه داد و بیداد میکنی
نه گریه میکنی
نه مشتتو میکوبی تو دیوار
نه سرتو میزنی به دیوار
نه...
از یه جایی به بعد فقط سکوت میکنی...

مرجان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ


نیستی که بریزمت روی عمیق ترین زخمم
نیستی که نمیرم,
نیستی ...
ازینهمه زخمهای خالی نه,
ازینهمه که نیستی,
مُردم...

نیستن یک پروانه گل را نمی آزارد!!!
آنچه گل را می پژمرد نبودن شبنم است: آنچه عطش گل را می خواباند...

مرجان سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ق.ظ


به سراغ مـــن اگر می آیی
تنــد و آهســته چه فرقی دارد؟
تــــــو به هر جور دلت خواست بـــــیا
! ... مثل سهراب دگر...
جنس تنهایی من چینــی نیست،
.........که ترک بردارد
مثل آهــــن شده چینی نازک تنهایی مــــن
تـــــو فقط

زود بیا...

دل هرچه آهنی تر باشد شکستنش سخت تر است.
اما تنهایی هرچقدر زخیم تر باشد شکستنش راحت تر می شود!
درست برعکس ...

مرجان سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ق.ظ

کسی دلیل تازه ای بیاورد
برای زندگی ...،
بدون تو ،
دلیل تازه ای برای مرگ هم نمانده است.
کسی
دلیل تازه ای بیاورد
برای مرگ... و شایذ ذوباره برای زندگی

دلیلی برای زندگی نیست!
همانطور که دلیلی برای مرگ وجود ندارد!
اصلا چه کسی گفته که چرا ما آفریده شدیم؟!
اصلا چرا باید دلیلی باشد؟!

مرجان سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ق.ظ


حتی با عمیق ترین گریه نمی توانم
غلظتِ این بغضِ جا مانده از تو را
به جاده ی مه آلودِ
پشتِ این شعر بپیچم و
خالی شوم،
من از تو خالی نمی شوم
حتی با عمیق ترین گریه..

حتی عمیق ترین گریه ها هم به پای بغض فروخورده ای که از اعماق وجود آدمی برمی خیزد و به چشم نرسیدههر آنچه در اوست را ویران می کند، نمی رسد...

مرجان سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ


اینجا
کنار همین دوردست
دستی هست
که مرا می گیرد
پس من چرا دست خودم نیست
که بگیرم
ازین دور
دستت را ؟...

به کدام بازی سرنوشت اعتماد کردیم که ادعایمان شد دست خودمان است؟!

مژده پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ

vaghean ziba bod va kheili tasir gozar.be neveshtan edame bede to binaziri

ممنون از لطفتون.
ممنون می شم نظرتونو در مورد پیشگفتار رمانم هم بگید.

maryam پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ق.ظ

mamnoon in del neveshtaro kheyli doos dashtam ehsas mikonam hame ye jurai mitunan bahash ertebat begiran ye jai khundam neveshte bud tu zendegi e hame adamha yek nafar hast ke nist

خیلی جاهای خالی هست تو زندگی آدما که فکر می کنن می تونن خیلی راحت پرش کنن ولی بعد از سال ها حتی ممکنه اون خلاء رو حس کنن...
شاید کودکی و حس زیبای دل بستگی بدون اضطراب جدایی! ازون جاهای خالی باشه که هیچ وقت تو زندگی آدم بزرگا پر نمی شه!

مرجان پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ

من این راهها را رفته ام
هیچ کدام به تو نمی رسند
باید راهی برای رفتن از دنیا پیدا کنم...

می گویند هر کس که در دل ما جایش باشد همیشه با ما می ماند حتی بعد از مرگ...
همیشه خاطرت سبز است...
همیشه با تو می مانم

مژده شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:43 ب.ظ

khoshbehale kasi ke in shero vasash neveshti vaghean shere khobiye va hardafe ke mikhonamesh ashk az cheshmam miyad oje ehsase binazire asheghasham

ممنون از لطفت.
این شعر زبون گویای احساسات خیلی ها می تونه باشه و من اونو تقدیم می کنم به همه آدمای خوش قلبی که از نیکی کردن و خوب بودن خسته نمی شن حتی اگه رو تنشون دیگه جایی واسه زخم حماقت و بددلی مردم نباشه...

میترا چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:39 ب.ظ

ویژگی منحصر به فرد نوشته هات که توی این سروده دلنشین بیش از همه بارزه، سادگیه، در عین سادگی خیلی راحت با دل و ذهن لینک میشه، مثل صدای رود، که خیلی راحت جاشو توی دل همه باز میکنه. . .

ممنون از تشویق شما. خودم هم ساده بودن و ساده رفتار کردن رو دوست دارم حتی اگه باعث بشه کسی فکر سوء استفاده به سرش بزنه!
اونوقته که باید باهوش تر از دشمنت باشی تا بازی نخوری!
به خاطر همینه که می گن: "بازی با حریف باهوش تر از خودت، تو رو باهوش تر می کنه"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد