بوی خاک بارون خورده...

بوی خاک بارون خورده...

اشتراک لحظه های ناب
بوی خاک بارون خورده...

بوی خاک بارون خورده...

اشتراک لحظه های ناب

بال های آهنین

دست هایم را بیاورید

سالهاست با آنها پرواز نکرده ام

بال نبود آنچه در سر به اسم تصورات و توهمات می پروراندم

دستهایم بوی نان سوخته در توستر می دهد

شاید آخرین باری که با آنها یک دودکش کشیده ام را یادم نیاید ولی می دانم می رسد روزی که با آنها بپرم 

از بالای برجی بلند از گل و کتاب....

و شیرجه بزنم تو همین خراب شده آسفالتی که وقتی چشمانت را می گشایی حجمه تعفن عطرهای 200 هزار تومنی اش گوشت را لال و زبانت را کر می کند...

نظرات 7 + ارسال نظر
paras2 یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:59 ب.ظ

mmmmmm.....
rastesho bekhay nafahmidam manzooret chie valli asheghe axaye in postet shodam.............

ممنون از همراهیتون
خودمم نفهمیدم چی گفتم

ایمان دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:16 ب.ظ

رسم زندگی...

رسم زندگی این است

یک روز کسی را دوست می داری

و روز بعد تنهایی

به همین سادگی

او رفته است

و همه چیز تمام شده است

مثل یک مهمانی که به آخر می رسد

و تو به حال خود رها می شوی

چرا غمگینی؟

این رسم زندگی است...

ممنون ایمان جان
ساده و زیبا بود.

paras2 چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:06 ب.ظ

dasthayam ra biavarid bar vazne khorshid ra biavaride????

خورشید را بیاورید...

افسانه شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:41 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام
چه وبلاگ جالبی دارین

ممنون از لطفتون.

الهام شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ http://elham7709.blogsky.com

پرواز را به خاطر بسپاریم پرنده رفتنیست...

پرواز با بال های آهنین واقعا به خاطر سپردنی هم هست...

صبا.ر دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ

احسان !احسان!احسان!
چند تا انتقاد می کنم گوشات سوت نکشه ها...
خیلی کم کار کردی رو شعرت...
وقتی یه سوژه به ذهن ادم میرسه تنها 30% راه و رفته بعد از اون هر چی احساس میذاره و وقت به نتایج جالبتری میرسه...
بعضی جاهای شعر ادم و از فضای شعر در میاره مثل جاهایی که به توستر یا آسفالتی اشاره می کنی...موضوع شعر به طور کلی تو سطر های پایانی عوض میشه...هدف کلی از شعرت چی بوده؟
دودکش کشیدن برای خونه نمادیه برای احساس امنیت و ارامش و ثباتیه که تو یه خونه وجود داره و تو اشاره می کنی شاید دوباره این کارو بکنی کاری که خیلی وقته فراموشش کردی...ولی تو ادامه از پرواز حرف میزنی... پرش موضوعی داری خیلی تو این شعرت...انگار خواستی تشویاتو خالی کنی...پروازی که نهایتا باعث میشه به جایی که بهش تعلق نداری و تمایلی نشون نمیدی سقوط کنی....
احســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟
چی کار کردی دادا؟

اینا فقط نظرن....

ممنون از توجه شما ولی فکر می کنم بداهه بودن شعرهام چیزیه که تا حالا ازش دور نشدم به این دلیل که احساس می کنم اینطوری احساساتم رو ناب تر و زلال تر ارائه می کنم.
ضمنا اثری از امنیت در شعر من دیده نمی شه که بخوام ازش پرش داشته باشم:

دست هایم را بیاورید
سالهاست با آنها پرواز نکرده ام
بال نبود آنچه در سر به اسم تصورات و توهمات می پروراندم
دستهایم بوی نان سوخته در توستر می دهد
شاید آخرین باری که با آنها یک دودکش کشیده ام را یادم نیاید ...

یعنی اصلا یادم نمیاد آخرین باری که احساس امنیت کامل داشتم.
البته بی نظمی موجود تو این شعر و تفاوت غافلگیرکننده فضاها، قسمتی از سردرگمی و اغتشاش فکری ای هست که من می خواستم به خواننده انتقال بدم که انگار موفق شدم.

مطمئنا این یه کار بی نقص نیست ولی خالصه... درست مثل افکاری که موقع نوشتنش تو ذهنم در جریان بود...

صبا.ر سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ب.ظ

با قسمتی از جواب شما موافقم ولی بداهه بودن پایه ی هر شعری است وگرنه کسی نمی شینه به خودش فشار بیاره که الان باید شعر بگم...هر کسی با توجه به روحیات و شرایطی که درونش هست خودشو تخلیه می کنه چه با شعر چه با فعالیت های دیگه ...اگه با شاعر های نو بیشتر در ارتباط بوده باشین متوجه میشین که پرورش شعر خیلی مهمه...اگه هدف از شعر های که می آفرینین جنبه ی تخلیه داشته باشه و تراوش احساس و عرضه ی اون به مخاطب.چرا که نه شما در این زمینه موفق هستین...ولی اگر هدف از خلق اثر وادار کردن مخاطب به تفکر و تامل باشه, احساس آنی یا دغدغه های کاملا شخصیه شما فکر نکنم کمکی به این هدف بکنه...اگر دغدغه های کمی عام تر یا دغدغه های که باشن کمی ملموس تر و فراگیر تر تو این زمینه هم میشه تحسینتون کرد...در هر صورت خلق یک اثر هنری موهبتی که در اختیار هر کسی قرار گرفته نمیشه....
موفق باشین...

بابت یادآوری اصول شعری که 10 سال پیش از ساده و کلاسیک ترین نوعش شروع کردم و خودم رو به یه سطح بکرتر و هیجان انگیزتر رسوندم ممنونم.
دوباره باید تاکید کنم که منظور من از انعکاس مستقیم آنچه به صورت آنی و درجا به ذهنم خطور می کنه به هیچ وجه پایه نوشته های من نیست بلکه همه ی اونه!
یعنی من دلیلی نمی بینم با دور شدن از مضمون اولیه و رنگ آمیزی و بتونه کاری احساساتم اونو طوری به خواننده تحمیل کنم که فکر کنه داره یه چیزی غیر از آیینه درونی من رو تماشا می کنه.
سخت می شه اسم این نوشته رو شعر گذاشت! من نوشته صداش می کنم. چون در مقایسه با شعرهای قبلیم مثل "تو را هرگز نمی بخشم" که وزن و آهنگ داشتن این یکی سبک متفاوتی رو دنبال می کنه و به این سادگی نمی شه تو یه قالب شسته رفته چپوندش.
یه جور شجاعت تو به کار بردن کلمه های متداول مثل توستر و آسفالت و عطر 200 هزار تومانی هست که فکر می کنم یه ایده خوب برای ترکیب عناصر موجود در زندگی روزمره ماها و احساسات کلاسیک شعرگونه باشه و شاید هم پلی برای ورود به یک شیوه یا سبک جدید در دنیای ادبیات...
البته هنوز جا واسه کار زیاد داره ولی فکر کنم وقتش رسیده باشه که ساختارهای قدیمی ذهنمون رو بشکنیم و خیلی ساده با سلام به اینجور شجاعت ها و نوآوری ها ذائقه مونو عوض کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد